سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن کس که بی دانش دست به کاری زند، بیش از آنکه اصلاح کند تباه می سازد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :2391
تعداد کل یاداشته ها : 3
103/2/1
1:20 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
احسان الله ادیب[1]
در یک روز بارانی بهار 1367 خورشیدی در شهر جدید شهرستان رستاق استان تخار تولد شدم، مکتب را در لیسه حضرت عمر فاروق و لیسه عالی شیرخان خواندم ،دانش آموخته دانشسرای میان پزشکی و دانشجوی سال چهارم دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کابل هستم. داستان می نویسم.

خبر مایه
پیوند دوستان
 
شب های تنهای


- باز هم بچه قمندان اول نمره شد، مه دیگه مکتب نمیرم پدر.
- خیر اس بچیم، مهم نیست که نام تو ده اول حاضری باشد، تو لایق ترین شاگرد مکتب استی، تو برای من همیشه اول نمره استی.
کاکاقربان دستمال چرک خود را از جیبش درآورد، اشک های پسرش را پاک کرد و درحالیکه که دستمال را دوباره در جیب خود می گذاشت ادامه داد:
- گریه نکن نوید جان، صبا پیش سرمعلم صیب می روم، کتیش گپ می زنم، حالا نانت را بخو.
نوید که اشک هایش همچنان جاری بود، سرش را به گونه رضایت تکان داد و شروع به خوردن غذا کرد. زمانی که مادرش دسترخوان را جمع می کرد نزدیک پدرش رفت و گفت:
- پدر، ای قمندان ها ده او دنیا هم قمندان استند؟
- چرا ایقسم گپ می زنی بچیم، خداوند بزرگ است که ده ای دنیا از قمندانی پس شوند، چه برسه به او دنیا!
مادر نوید که تا حالا سکوت کرده بود درحالی که تف دانی را برای کاکاقربان می برد گفت:
- ای چه رقم قانون است که بچه ما شب تا روز درس می خوانه دوم نمره میشوه و بچه قمندان که سالی سه بار مکتب نمی روه اول نمره؟
کاکاقربان قوطی نسوارش را از جیب خود برون کرد و در آینه پشتی آن نگاهی به صورت چروکیده خود انداخت، سرپوش قوطی را باز کرد و به اندازه یک دهن نسوار را در کف دستش ریخت و در حالی که قوطی را دوباره می بست گفت:
- خدا ببخشه پدرم را همیشه می گفت قانون را برای انسان های غریب می سازند، راست می گفت بخدا، قمندان که زور داره همه معلم ها از او می ترسند و نمره ره کتی شاخین به روی بچه اش باد می کنند و میشوه اول نمره؛ اولاد ما که نابغه هم باشه اول نمره شده نمی تانه.
زمانیکه نصوار را در دهنش خالی کرد روی خود را به طرف نوید گردانید و گفت:
- خیر اس بچیم تا صبح یک چاره می سنجم؛ اما خوده کتی قمندان بند نمی کنم، بزرگا میگن، بترس از کسی که نمی ترسه از خدا. ندیدی که خداناترس ها نصیرجان بچه مامور صاحبه ده روز روشن چه رقم کشتند؟ او بی چاره چه گناه داشت؟
نوید چیزی نگفت. لحاف را تا گلو بالای خود کشید و به نور کم رنگ اریکین خیره شد. گپ نصیر یادش آمد که به او گفته بود، اگه یک بار دیگه بچه قمندان طرفم چپ سیل کنه خر واری میزنمش دستش هم تا لندن خلاص.
اتفاق های گذشته یکی یکی از مقابل چشمانش می گذشت، عسکر های قمندان را می دید که با چه بی رحمی نصیر را لت و کوب می کردند، جسد خون آلود نصیر که از دریاچه ده بالا پیدا شده بود. پدر نصیر را می دید که در سر قبر پسرش به مردم می گفت: اگر شما شهامت نکنید و این غده سرطانی را نابود نکنید؛ او همه ما را نابود خواهد کرد. امروز پسر مرا کشت، فردا نوبت پسر شما است؛ این ها از نام جهاد و مجاهد استفاده ابزاری می کنند، اسلام را دستپاک ساخته اند و دستان کثیف خود را با آن پاک می کنند.
چشمان نوید بسته بود و نمی دانست که سخنان پدر نصیر را در خواب می شنود یا در بیداری.
مادر نوید بعد از آن که اریکین را خاموش کرد در گوشه دیگر اتاق با فاصله کمی دور تر از نوید با شوهرش دراز کشید. شب سیاهی مطلقش را در اتاق گسترد و همه به خواب رفتند.